داروسازی دکتر عبیدی / خانه امید / قصه 5
کنارِ خانه بهداشت، زنان بسیاری ایستادهاند. «شادان»، از همه خوشخندهتر به نظر میرسد. با همه حرف میزند، همه را به خنده میاندازد. لُپ یکی از بچهها را میکشد و به آن یکی، آبنبات میدهد و میگوید: «ازدواج که کردم رفتیم شهر. من برای اونجا ساخته نشده بودم. به یه سال نکشیده برگشتیم. از آب لولهکشی خوشم نمیاد، دوست دارم از چشمه آب بیارم خونه…». این جملهها را که میگوید، خندهاش میگیرد. شادان یازده ماه قبل، مادر شده است. بین حرف زدن، گوشه دامنش را که گره زده باز میکند و یک مشت نخودچی بیرون میآورد و تعارف میکند: «باردار که شدم، آرزوم بود برگردم روستا. گفتم اگه دختر شد، اسمش رو میذارم آرزو… اما پسر شد و اسمش رو گذاشتیم امید…».
آفتاب مزنآباد تند و گرم میتابد. «آقا ارسلان» شال کمرش را کمی مرتب میکند و عصای چوبیاش را از روی زمین بلند میکند و به سمت پشت بام یکی از خانهها میگیرد: «اون جاجیم رو ببین. این صنایع دستی ماست. خانمهای ما همه از اینا میبافن. همهشون بلدن. قشنگه؟!». سرت را به نشانه تایید تکان میدهی و از او درباره دلخوشیهایش سوال میکنی: «دلخوشی یعنی اینکه شما اومدین اینجا و من دارم رنگهای این جاجیم رو نشونت میدم. دلخوشی همین گرهزدن نخهای جاجیمه…».
اگر به شمال غربی نقشه ایران نگاه کنی، درست زیر چانه گربه، دقیقا روی خط باریکی که مرز را برایت مشخص میکند، روستای مزنآباد را میبینی. این روستا در فاصله کمی از کشور عراق قرار گرفته است. حالا تو جایی ایستادهای که تا مرز فاصلهای ندارد، اما آقا ارسلانِ هفتاد و چند ساله میگوید: «پسرم یه بار گفت: بابا چیه این کنار مرز زندگی کردن؟! بریم سمت روستاهای پایین… ولی همین خط مرزیِ که منو ایرانی نگه داشته…».
ارتباط علمی داروسازی دکتر عبیدی با کادر درمانی بهداشتی کشور گزینهای است که در نهایت منجر به ارائه راهکارهای درمانی بهتر و ارتقاء سطح سلامت جامعه میشود. بخش علمی وبسایت ویژه پزشکان، داروسازان، پرستاران و سایر اعضای محترم کادر درمانی بهداشتی در حال آمادهسازی است. به زودی در این بخش با مطالب علمی گردآوری شده از منابع علمی معتبر جهان در خدمت شما فرهیختگان گرامی خواهیم بود.