روایت خانه‌های امید با روستاهای «زه» و «محمدآباد چاه ملک» در کرمان، «اسد آباد» و «خوانسار» در استان یزد، «آب انار»، «فال» و «خشت» در فارس، « گورک خورشیدی » و «سرمک » در بوشهر و «درکو» در هرمزگان به پایان رسید.
برای تبدیل خانه بهداشت شصت و ششم به خانه امید، به روستای زیبای «زه» از توابع کهنوج در کرمان رسیدیم. روستایی که در مسیر خود پر شده از نخلستان و باغ‌های مرکبات؛ و هرچند فصل زمستان است، اما هوا رو به گرمی می‌رود. «صبح تا شب کار می‌کنم که شب‌ها برسم خونه، بشینم کنار بچه‌ها و وقتی داریم شام می‌خوریم، سر به سرشون بذارم و خندیدنشون رو ببینم… مگه زندگی چیه به جز خنده عزیزات؟! ». این‌ها را «قاسم» می‌گوید که یکی از جوان‌ترین پدران روستاست.
شصت و هفتمین مقصد، روستای «محمدآباد چاه ملک» از توابع ریگان کرمان بود. روستایی گرم با مردمی گرم دل و مهربان. تمام اطراف روستا را نخلستان پوشانده بود و صدای آواز بلبل خرماها از همه جای روستا به گوش می‌رسید. امید محمد آباد «عاصم» سیزده ساله بود که صبح تا ظهر وقتش را به نخل‌های پدر اختصاص داده و عصرها را برای درس خواندن انتخاب کرده بود: «می‌خوام یه دارویی بسازم که بتونه درمان یه بیماری نادر باشه… آره… دوست دارم کاشف دارو باشم…».
روز بعد برای دیدن خانه امید شصت و هشت به روستای «اسدآباد» از توابع ابرکوه در یزد رسیدیم. از سرو کهنسال و معروف ابرکوه که فاصله می‌گیری و به سمت روستا می‌روی، معماری کویری خانه‌ها انگار دست نخورده باقی مانده‌اند. «ملاحت خانم» می‌گوید: «الان درست پنجاه و هشت ساله که دارم همین جا زندگی می‌کنم و راضی هم هستم… هرسال همین موقع یه دعا بیشتر ندارم: بارون بیشتر بباره… من عاشق بارون بهارم…».
روستای «خوانسار» از توابع خاتم، مقصد بعدی ما در استان یزد برای رسیدن به خانه امید شصت و نه بود. در روستا باد نسبتا تند و سردی می‌وزید که شاخه‌های درختان را تکان می‌داد. «هاتف» کلاه بافتنی‌اش را روی سرش گذاشته بود و به یکی از درخت‌ها تکیه داده بود. گاهی دست‌های سرخ از سرمایش را بیرون می‌آورد و دوباره در جیبش فرو می‌کرد: «هفده سالمه… می‌دونم که استان ما یکی از بهترین معماری‌های دنیا رو داره… واسه همین می‌خوام تاریخ نویس باشم… برای همین رفتم رشته انسانی…».
روستای «آب انار» مقصد هفتاد بود. روستایی از توابع مرودشت در استان فارس که در شمال شیراز قرار گرفته است. اطراف روستا را کوهستان‌های نسبتا مرتفع پوشانده بود. «از قدیم روستای ما و چند تا از ده‌های اطرافش بهترین انار منطقه رو تولید می‌کردن… برای همین این اسم رو روش گذاشتند…». این‌ها را «ملکه» می‌گوید و ادامه می‌دهد: «امید برای من زحمتِ درست کردن اون لواشک‌هاست که نوه‌هام خیلی دوست دارند…».
«گورک خورشیدی» از توابع تنگستان در بوشهر، مقصد هفتاد و یک برای تبدیل خانه بهداشت به خانه امید بود. به محض راه افتادن در مسیر روستا آب و هوای گرم و درختان خاص منطقه به استقبال آمدند: نخل، کُنار و بادام کوهی و حالا که فصل برداشت میوه کنار است، همه اهالی روستا جیب و مشت‌هایی پر از کنار دارند که به تو تعارف می‌کنند. امید گورک خورشیدی اما «مهتاب» بیست ساله بود: «درسم که تموم بشه با مامانم همین جا کارگاهمون رو راه می‌ندازیم… مامانم خوشمزه‌ترین نون‌ها رو می‌پزه…». این ها را که می‌گوید چشمش را به سمت دیگری می‌برد و انگار چیزی یادش افتاده باشد، ادامه می‌دهد: «زندگی حتی وقتی خیلی سخته هم قشنگی‌های خودش رو داره…».
«سرمک» از توابع دشتی در بوشهر، خانه امید هفتاد و دو بود. روستایی که به قول «رحمان» همه چیز را با هم داشت: «فکر کن ما توی بهار اینجا دشت شقایق داریم که گل کوهستانه، تابستون خرما، پاییز سبزی کاری داریم، زمستون کنار و مرکبات… کجا رو پیدا می‌کنی که همه این‌ها رو با هم داشته باشه؟!». امید سرمک اما «ارشاد» پانزده ساله بود که می‌خواست فضانورد مشهوری شود: «آدم‌ها همه جا رو کشف کردن، اما فضا هنوز هم یه عالمه ناشناخته داره که من کشفشون می‌کنم…».
خانه امید هفتاد و سه «فال» از توابع شهرستان مهر در فارس بود. جایی در مرز استان بوشهر که آب و هوایی گرم و معتدل داشت. تمام مسیر را درختچه‌های کوچک بادام کوهی در دو سمت جاده پوشانده بود و وقتی به خود فال می‌رسیدی، طبیعت کوهپایه‌ای با درختان نیمه بلند از تو استقبال می‌کرد. امید فال «راضیه» هشت ساله بود که با نقاشی‌هایش حرف می‌زد و قصه‌هایی را که شنیده بود، در دفترش نقاشی می‌کرد: «بزرگ که بشم می‌خوام یه کارتون بسازم درباره دختری که با گرگ‌ها می‌جنگه و از رودخونه رد می‌شه…».
روستای «خَشت» در لامرد، مقصد هفتاد و چهارم ما بود. روستایی در نزدیکی رکن آباد که قلعه کهنه و قدیمی به نام «قلعه خان» داشت و «آقا مرتضی» می‌گفت: «تا همین هفتاد سال قبل همه توی قلعه زندگی می‌کردند… پدرم خدابیامرز همیشه تعریف می‌کرد از زندگی دسته جمعه مردم توی قلعه… ولی کم کم چون این سمت روستا آب بیشتری داشت، همه اومدن این طرف…». امید در خشت را «سامان» ده ساله برای ما رقم زد: «می‌خوام یه لِنج بسازم و زندگی تو دریا رو تجربه کنم…».
هفتاد و پنجمین و آخرین مقصد برای تبدیل خانه بهداشت به خانه امید، روستای «درکو» از توابع قشم در هرمزگان بود. ابتدای ورود مردان روستا کنار خانه امید به ساز و آواز و نمایش رقصِ چوبی که خاص مردم هرمزگان است مشغول بودند. هوا گرم و شرجی بود و هرجا درختی، سایه‌ای انداخته بود، چند نفر را زیر خودش پناه داده بود. امید درکو «عاطفه» شانزده ساله بود که روی لباس عروس‌ها مروارید دوزی می‌کرد: «به نظر من هیچ چیزی توی این دنیا قشنگ‌تر از این نیست که لباس مراسم شادی رو تزئین کنی…».
هرچند “درکو” آخرین روستای مقصد برای تبدیل خانه‌های بهداشت به خانه امید بود؛ و ما در شش ماه گذشته بیش از ۷۵ قصه واقعی از امید مردمان این مرزبوم را با شما به اشتراک گذاشتیم، اما باور داریم بی‌اندازه داستان و روایت شنیده نشده از امید، در دل روستاهای ایران انتظار شنیده شدن را می‌کشند.

داروسازی دکتر عبیدی با اجرای پروژه «خانه امید»، ۷۵ خانه‌ی بهداشت را در نقاط کم‌برخوردار کشور تجهیز نمود، نکات ضروری سلامتی را به کودکان و بزرگسالان آموزش داد و اینگونه این خانه‌های بهداشت را به خانه امید بدل کرد؛ به این واسطه، 76،875 نفر از هموطنان عزیزمان تحت پوشش این خانه‌های بهداشت قرار گرفتند و بهداشت عمومی نیز بطور مستقیم به 6،121 کودک آموزش داده شد.

 

همزمان با ۷۵ سالگی داروسازی دکتر عبیدی ۷۵ خانه بهداشت در نقاط کم برخوردار سراسر کشور به خانه امید بدل شد؛ ما تلاش نمودیم تا فرآیندهای طرح خانه امید را به تصویر بکشیم و با انتشار آن، جلوه‌هایی از امید را به هموطنان هدیه کنیم. شما می‌توانید از طریق سایت abidi75.ir فعالیت‌های ما را در این طرح دنبال کنید.