روایت خانه‌های امید با روستاهای «لبد»، «منارجان»، «امام‌آباد آبزیر» در چهارمحال و بختیاری، «علی‌آباد و «مزرعه عرب» در اصفهان، «خونگاه» و «آبچندارگلال» در کهگیلویه و بویراحمد، «ده‌عباس» و «طره‌بخاخ» در خوزستان ادامه پیدا کرد.

خانه امید چهاردهم، لبد بود. روستایی با پیشینه‌ای عجیب و خواندنی از توابع کوهرنگ: روستای اصلی (آبکار لبد) در نوروز سال ۱۳۷۷ احتمالا به دلیل رانش زمین، یک‌شبه ناپدید شده است و تعدادی از مردم روستا که خارج از محوطه روستا بوده‌اند، حالا در روستایی تازه زندگی می‌کنند. امید لِبد پژمان بود که پوست دست‌هایش سیاهی گردوها را به یاد داشت و می‌گفت: «اصلا نمی‌ذارم آقاجانم گردو پوست بکنه، می‌خوام اون فقط برام خاطره بگه و من همه کارهاش رو انجام بدم.».

روز بعد برای دیدن خانه امید پانزدهم به علی آباد رسیدیم. روستایی از توابع چادگان در استان اصفهان با مردمانی گرم که درست مانند خورشید پاییز می تابیدند. علی آباد پر از دختران و پسران دبستانی و شاد بودی بود که هر کدامشان می توانستند تجلی آرزوهای بی شماری باشند. اما امید در علی آباد را سمیرای هفت ساله برایمان معنی کرد: «می خوام شهردار چادگان بشم… قبل از هرکاری یه پارک خیلی بزرگ درست می کنم… پر از درخت…».

خانه امید شانزدهم مزرعه‌عرب از توابع اصفهان بود. روستایی خشک با آب و هوایی کویری که لطافت دست‌های معصومه خانم معنی همه چیزش بود. یک سمت روستا قلعه قدیمی از زمان قاجار باقی مانده بود که تا پنجاه سال قبل همه اهالی روستا در همان قلعه زندگی می‌کردند. اما حالا همه به سمت قسمت تازه‌ساز آمده بودند به جز آقا رضا که می‌گفت: «تلویزیون و ساعت و اینا نمی‌خوام… اینجا دنیای منه! اینجا حالم خوشه… کجا بهتر از جایی که حالت خوش باشه؟!»

منارجانِ لردگان مقصد هفدهم بود. مسیر روستا پر از درخت‌های سیب تازه‌ای بود که زیر هرکدامشان دست یک کودک دبستانی دنبال خواهش چیدن میوه بود. فاطمه روسری کوچکش را پر از سیب کرده بود و برای دوستانش که کنار خانه بهداشت جمع شده بودند آورده بود؛ اصلا امید منارجان فاطمه بود: «تنهایی سیب‌خوردن یه جوریه… من هرچی داشته باشم با دوستام تقسیم می‌کنم…».

خونگاه از توابع دنا در کهگیلویه و بویراحمد خانه امید هجدهم بود. روستایی با آب‌وهوایی طرب‌انگیز و خوش! «زاتمه‌دُرج» جوان‌ترین مادر روستا بود: «امید برای من یعنی اینکه صبح از خواب بیدار می‌شم و می‌بینم هستی(دختر سه‌ساله زاتمه) با لبخند کنارم خوابیده… برای لبخند بچه‌هام همه کاری می‌کنم…».

در نوزدهمین روز به روستای امام‌آباد آب‌زیر از توابع لردگان در چهارمحال‌وبختیاری رسیدیم. در ورودی روستا و کنار خانه بهداشت زنان و دختران روستایی زیر درخت‌های زاگرسی، بلوط جمع می‌کردند تا برای زمستان از خانه‌هایشان بوی خوش نانِ بلوط بلند شود. امیدِ امام آباد همین سخاوت بی‌اندازه درخت‌های بلوط برای گرم نگه داشتنِ قلبِ خانه‌ها در زمستان بود.

بیستمین خانه امید، ده عباسِ بهبهان بود؛ با مسیری که در دو سمت از نخلستان‌ها پر شده بود و آفتاب پررنگ‌تری هم داشت. «صحرا»ی کوچک ده‌عباسی امید روستا را برای‌مان نقاشی کرده بود؛ نخل‌هایی قدبلند، دختر و پسرهایی که قدشان تا نیمه نخل‌ها رسیده بود، پدرانی که روی زمین ایستاده بودند و به آسمان نگاه می‌کردند و در کنار نقاشی هم نامش را با پیشوند دکتر آورده بود: دکتر صحرا… .

طره‌بخاخ بیست‌و‌یکمین خانه امید بود. از آبادان که به سمت روستا می‌رفتی، نخلستان‌ها دلت را بازی می‌داد. بوی خاک آفتاب خورده و سایه برگ‌های نخل روی زمین. امید در طره بخاخ «امید» بود که می‌خواست از پیوند همه نخل‌هایی که می‌شناسد خرمایی باب دل خودش تولید کند: «یه خرمایی که قرمز باشه، شیرینیش دل رو نزنه، یه کمی هم گس باشه، برای بدن خیلی مفید باشه و بوی خوبی هم داشته باشه…».

 

همزمان با ۷۵ سالگی داروسازی دکتر عبیدی ۷۵ خانه بهداشت در نقاط کم برخوردار سراسر کشور به خانه امید بدل شد؛ ما تلاش نمودیم تا فرآیندهای طرح خانه امید را به تصویر بکشیم و با انتشار آن، جلوه‌هایی از امید را به هموطنان هدیه کنیم. شما می‌توانید از طریق سایت abidi75.ir فعالیت‌های ما را در این طرح دنبال کنید.