داستان خانه‌های امید با «گویجه‌قلعه» و «گُل» در آذربایجان شرقی، «مُشک‌آباد» و «اسلام‌آباد» در قم و «یحیی‌آباد» در اصفهان ادامه پیدا کرد. مسیر سفر هرچند در دو روستای اول هنوز کوهستانی بود، اما در سه روستای دیگر به سخاوتِ بی‌وصفِ کویر رسید.

خانه امید نهم، گویجه قلعه بود. روستایی از توابع چاراویماق در آذربایجان شرقی که ساکنان سِن‌دارش قلعه قدیمی را به یاد داشتند و از شیطنت‌های دوران کودکی‌شان در آن قلعه حرف می‌زدند. مسیر روستا بسیار پیچ در پیچ و خاکی بود و وقتی به روستا می‌رسیدی ارتفاع را حس می‌کردی. یک سمتِ گویجه‌قلعه را خانه‌های روستایی پرکرده و در سمت دیگر کوه‌های مرتفع با سنگ‌هایی به رنگ سبز و سرخ دیده می‌شد. «علی» که یک گله بزرگ گوسفند داشت برایمان از زمستان روستا گفت: «یعنی اگر اینجا زیر یک متر برف بیاد، به نظر ما اتفاق خاصی نیافتاده و همه چیز عادیه…».

روز بعد به خانه امید دهم در نزدیکی همان روستای قبل رسیدیم: «گُل» که بعضی از روستاییان نام روستا را برایمان «خنده» معنا کردند. داستان امیدوارانه روستای گل را ژیلا برایمان رقم زد. دختری کوچک، با موهای کوتاه و کک و مک‌های منظمی که روی صورتش نقش بسته بود: «اینجا دکتر نداشت. هیچ وقت نداشت… من یه بار مریض شدم. مادرم خیلی غصه می‌خورد. همون موقع تصمیم گرفتم دکتر بشم. برادرم ولی می‌خواد خواننده بشه، انقدر هم صداش قشنگه!…». امیدِ گُل شاید تصمیم ژیلا بود.

در مسیر امید به خانه یازدهم رسیدیم. مشک آباد از توابع قمرود در استان قم. یک سمت روستا را خانه‌های ساده و بی‌آلایش مشک‌آبادی‌ها پر کرده بود و در سمت دیگر دشت کویری پوشیده شده از گون‌ها خودنمایی می‌کرد. آفتاب پاییزِ کویر، پوست‌سوزان بود و از لابه‌لای گون‌ها چند نفر شتر هم به چشم می‌خورد. امید در مشک‌آباد را هستی برایمان نوشت. دختری با مژه‌های صاف و چشم‌هایی که از شدت شیطنت برق می‌زد: «پارسال نمره‌هام خیلی خوب نشد… بابام گفت مگه نمی‌خوای افتخار من باشی؟!… امسال دیگه اصلا نرفتم سراغ بازی… می‌خوام مهندس برق بشم…».

خانه امید دوازدهم، روستای یحیی‌آباد از توابع آران‌بیدگل در اصفهان بود. گویش محلی مردم شبیه به گویش کاشی بود و به همین خاطر شیوه حرف زدنشان خیلی به دل می‌نشست. امید در یحیی‌آباد علیرضا بود. پسری که به خاطر پدرش به این روستا مهاجرت کرده بود و می‌گفت: «اصلا به نظر من فرقی نداره کجا زندگی کنی؛ اگه دلت خوش باشه، همه جا می‌تونی بهترین زندگی رو داشته باشی…».

خانه سیزدهم امید، روستای اسلام‌آباد از توابع قنوات در استان قم بود. روستایی نسبتا پر جمعیت که به قول یکی از اهالی، تعداد نوجوان‌هایش از همه روستاهای اطراف بیشتر بود. امید در اسلام‌آباد را شوق و ذوق چشم‌های «ستاره» برای داشتن یک کلاه بافتنی صورتی نشانمان داد. کلاهی که مادربزرگ قول داده بود برایش ببافد و همین امروز به دستش رسیده بود. ستاره کلاه را در آغوشش نگه داشته بود و از همه می‌پرسید: «کی زمستون می‌شه؟!… چه‌قدر مونده به زمستون؟!».

 

همزمان با ۷۵ سالگی داروسازی دکتر عبیدی ۷۵ خانه بهداشت در نقاط کم برخوردار سراسر کشور به خانه امید بدل شد؛ ما تلاش نمودیم تا فرآیندهای طرح خانه امید را به تصویر بکشیم و با انتشار آن، جلوه‌هایی از امید را به هموطنان هدیه کنیم. شما می‌توانید از طریق سایت abidi75.ir فعالیت‌های ما را در این طرح دنبال کنید.