قصه خانههای امید با مزنآباد و کیسلان در آذربایجان غربی و خواجه میر و جنیان در کردستان ادامه پیدا کرد. هنوز روی خط مرزی باریکی از ایران، روایت امید را در کوهستانها دنبال میکنیم.
قصه خانههای امید با مزنآباد و کیسلان در آذربایجان غربی و خواجه میر و جنیان در کردستان ادامه پیدا کرد. هنوز روی خط مرزی باریکی از ایران، روایت امید را در کوهستانها دنبال میکنیم.
خانه امید پنجم مزنآباد بود. روستایی از توابع سردشت که دستهای مهربان ساکنانش، بوی کوهستان داشت. شاد بودند و داستانهای امیدوارانهشان آن قدر زیاد بود که انگار تمامی نداشت. نزدیک ظهر «هستی» و برادرش پشت پنجره خانه امید ایستاده بودند و داخل ساختمان را نگاه میکردند و با هم حرف میزدند؛ بعد از کنارشان که رد میشدی با چشمهای پر از کودکیشان به تو نگاه میکردند که یعنی همه چیز عادی است.
روز بعد به کیسلان از توابع مهاباد رسیدیم تا داستان خانه امید ششم را میان رویای کوهنورد شدن «کانی» بخوانیم. دختری کوچک با رویاهای بزرگ و قدی بلند و سروصفت که حرفهایش او را بیشتر از سن و سالش نشان میداد. امید کیسلان «نیوان» بود که سالهای نفستنگیاش را برایمان تعریف میکرد اما میگفت: «نفسِ من حق نداره بگیره؛ چون من دخترم رو خیلی دوست دارم…».
خانه امید هفتم، خواجهمیر در نزدیکی بانه بود. داستان امید خواجهمیر را زهرای سه ساله رقم میزد که با همه روستا از زن و مرد و پیر و جوان احوالپرسی میکرد و با همان صدای کودکانه و مهربانش حتی ما را هم مهمان کرد. امید در این روستای نسبتا بزرگ، توپبازی بچهها بود؛ رکاب زدنهای پیاپی «علیرضا» با دوچرخه و رویایی جهانگرد شدن «سمیرا»: «یه روزی کل جهان رو میگردم، چون توی فیلمها دیدم که هر جایی یه شکلی داره…».
قصه خانه امید هشتم در روستای جنیان از توابع سقز نوشته شد. جایی سرشار از زمینهای کشاورزی در اطراف که به قول ساکنانش حاصلخیزترین خاک منطقه را داشت. «پریسا»ی جنیان اما حساب و کتاب کرده بود و میگفت اگر همه چیز درست پیش برود، دقیقا در تولد بیست و پنج سالگیاش به آرزوی بزرگش میرسد: «من میخوام قناد بشم. کیک و شیرینی درست کنم… چون چیزهایی که قنادها درست میکنن برای مناسبتهای شادیه! مثل عروسیها و تولدها…خودم هم عاشق شیرینیام». امید پریسا بود که برای ده سالگیِ امروزش، تا 25سالگی در فرداها برنامهریزیهایش را کرده بود.
نظرات کاربران